آسمان
حسين نيازي
مي دانستم كه صاف زل زده اي به آنها و چيز غريبي را به ياد مي آوري. صداي خنده هاشان دشت خشك را پر
كرده بود . هميشه در اين فصل با سر و صدا از آن بالا رد مي شوي. حالا نشسته اي و صداي بق بقوي خودت
را ول كرده اي و جفتت را از آن بالا پايين مي كشي.
وقتي اوستا فرياد مي كشد نيمه يا چارك تو پا به پا مي شوي و تنه به تنه ي جفت ات مي زني. من از صداي فرو
كردن بيل داخل كپ ههاي ماسه لذت مي برم.
از آن كودكي كه هر وقت تو هستي او هم هست مي پرسم چند سالش است؟
خنديد. تو بق بقو كردي . بين دندان هاي جلويش فاصله هست . لابد خوش شانس است . از جيب ام نان خشك
شده اي در آوردم و روي زمين ريختم و به آسمان نگاه كردم . همه رفته بودند و از سر و صدا ي شان خبري
نبود. پايين پريدي و تند تند برچيدي و ما خنديديم.
_بين دندان هاي پيش ما هم فاصله هست؟
به سرعت بطرف دوربين ام رفتم و دستكش هايم را در آوردم . دوربين را جلوي صورتم گرفتم و به تو نگاه
كردم. تند پريدي و غرغري كردي و رفتي روي شاخه نشستي . دوربين را بطرفش برگرداندم و او باز
مي خنديد. دكمه را فشار دادم و فلاش پر نوري زده شد. با لهج هي قشنگي گفت: از من گرفت
3 امتیاز + / 0 امتیاز - 1392/02/02 - 00:53
دیدگاه
sofiya

سلام اگه این داستان رو ببری تو گروه داستانک بهتر میشه {-153-}

1392/02/2 - 01:08